هم٬ سایه

 

آمده بود و درهمان جای پیشین نشسته بود ، گاه خنده می کرد خنده های کوتاه و بریده. تلخی کلامش را به جد نمی توانستم گرفت.

می گفت: من و تو از هم جدائیم، با هم بیگانه ایم. دنیای تو دیگر و دنیای من دیگر است.

یک دم از کنار هم می گذریم اما به هم نمی رسیم. زندگی تنهایی است، میلیاردها تنهایی همزمان. این هم که می گویم یا می نویسم یا تو را می خوانم لالایی است بر وحشت  تنهایی خودم. تویی تو و منی من آغاز وحشتی دیگر است...

اما من هنوز مبهوت سایه ای هستم که در همسایگی من شب و روز را سپری می کند و عمیق ترین لحظه ها را بیدار می کند.

یک روز سکوت از لبانم ریخت.